هنرمندی های من
در حالی که گوشه ای نشسته ام نگاهش می کنم،اما او ما نمی بیند،در واقع اصلا مرا در هیچ جا نمی دید.یا شایدم می دید اما اهمیت نمی داد.می توانستم احساس کنم که از من خوشش نمی آید و وجود من و دیدن من به مزاجش خوش نمی آید.این،آزارم می داد.
مگر من چه گناهی کرده بودم که او از من بیزار بود؟من که با او کاری نداشتم و او را اذیت نکرده بودم.جای او را پر نکرده بودم.در عوض دیوانه وار دوستش داشتم.درست است که او پسر خاله ام است ولی من او را بیش تر از این ها می خواهم.اما او چطور؟حتما مرا به عنوان یک فامیل دور هم نمی خواهد،اصلا نمی خواهد که مرا ببیند.این را از نگاه خشک و بی احساسش حس می کنم.من یک مزاحم بودم زندگی را برای او تلخ کرده بود.وقتی در خانه ای بود که من در آن حضور داشتم،چهره ای ناراحت و عصبانی به خود می گرفت.برای همین بود که او هیچ وقت به خانه ی کوچک ما،که بیشتر شبیه به دو اتاق به هم پیوسته بود تا یک خانه ی واقعی،نمی آمد.معلوم است که کسی خانه ی شیک و مجللش را رها نمی کند و به خانه ی ما نمی آید.
من 15 سال دارم ولی مادرم همیشه می گوید: (( عزیزم تو خیلی بیشتر از سنت می فهمی.)) ساید به خاطر همین است که خیلی ها را درک می کنم .وشاید به خاطر مشکلاتی است که در زندگی کشیده ام و به خاطر همین است که احساسش و نگاهش را می فهمم.
نظرات شما عزیزان:
Power By:
LoxBlog.Com |