هنرمندی های من

هرکس که به دنبال

عشق باشد

هیچ وقت

به آن نمی رسد...


من با تمام وجودم

به این جمله معتقدم

هرگاه که عشقی نخواستم

عاشق شدم

و حالا که

کسی را در کنارم می خواهم...

قلبم خشکیده

تنها و تنها تنفر در آن شعله ور است

تنفر از تمام دنیا

و آدم هایش

و بیشتر از همه

تنفر از خودم...


نوشته شده در جمعه 4 اسفند 1391برچسب:,ساعت 20:41 توسط faezeh molla| |

کاش هیچ وقت

عشق اول وجود نداشت

تا می دانستیم چگونه

باید آن را بر زبان بیاوریم

هر لحظه

هر کسی را که خواستم

بدست آوردم

اما حیف

عشق اولم حتی

اسمم را هم نمی داند

نوشته شده در جمعه 4 اسفند 1391برچسب:,ساعت 20:37 توسط faezeh molla| |

 

به گذشته خیره می شوم

به ثانیه ها و ساعت ها

لحظه ای را نمی یابم

که تو

قلبم را نشکسته

و وجودم را

با تمام  وجودت

له نکرده باشی

نوشته شده در جمعه 4 اسفند 1391برچسب:,ساعت 19:44 توسط faezeh molla| |

 

چندین بار

احساسم نسبت به تو و وجودت را

بر زبان آوردم

اما حیف که همیشه

جوابم

"منم دوستت دارم خواهر جون"

بود

 

نوشته شده در جمعه 4 اسفند 1391برچسب:,ساعت 19:22 توسط faezeh molla| |

 

هر لحظه

که نگاهت می کردم و با تو حرف می زدم

عشق در وجودم شعله ورتر میشد

تو مرا دوستی معمولی میشمردی

ولی تو برای من

چیزی بیش تر از معمولی بودی و هستی

 

نوشته شده در جمعه 4 اسفند 1391برچسب:,ساعت 19:12 توسط faezeh molla| |

حسی عجیب نسبت به تو

در وجودم

بود و هست

بر زبان نیاوردم

چون

آن را هوسی زودگذر تلقی می کردم

و هیچ وقت

بر زبان نخواهم آورد

چرا که از ابتدا

حسی جز تنفر در وجود تو

نسبت به من وجود نداشت

نوشته شده در جمعه 4 اسفند 1391برچسب:,ساعت 19:2 توسط faezeh molla| |

درخت ها نزدیک خونه

 

 

چه زیبا است 

   اولین روز و دقیقه هایی که عشق را تجربه می کنیم.

        عشقی خالص و پاک

و کاش

     تمام عشق های اطرافمان

خالص و پاک بود...

نوشته شده در جمعه 8 دی 1391برچسب:,ساعت 12:47 توسط faezeh molla| |

امروز داشتم به نوجوون ها و جوون های این دوره و زمونه فکر می کردم

همه یا دنبال پولن یا قیافه یا سواستفاده یا ....

دیگه کمتر کسی به عشق و دوست داشتن فک میکنن

اوناییم که دنبال عشقن به مرور زمان که با چند نفر دوست میشن ، عشق و دوست داشتن و محبت پاک یادشون میره

مثلا چند ماه پیش یادمه یکی از بچه های کلاس بهم گفته بود دوست پسر داری؟

گفتم آره

میگه خوشگله؟قیافه و هیکلش چجوریه؟پول داره؟ماشینش چیه؟ و .......

اصلا ازم نپرسید دوسش داری؟

واقعا چه دوره زمونه ای شده!

نوشته شده در پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:,ساعت 18:5 توسط faezeh molla| |

 همه جا تاریک بود،حتی از پنجره هم نوری نمی آمد،تنها چیزی که از اتاق من شنیده می شد...

 

 

 

ادامه در ادامه مطلب...


ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:رمان,عشق و رستگاری,رمان عاشقانه,ساعت 17:2 توسط faezeh molla| |

در حالی که گوشه ای نشسته ام نگاهش می کنم،اما او ما نمی بیند،در واقع اصلا مرا در هیچ جا نمی دید.یا شایدم می دید اما اهمیت نمی داد.می توانستم احساس کنم که از من خوشش نمی آید و وجود من و دیدن من به مزاجش خوش نمی آید.این،آزارم می داد.

 

تقدیم به دوست خوبم تینا که ازم خواست همچین رمانی بنویسم...

 

 

 

ادامه در ادامه مطلب....


ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:رمان,سارا,رمان سارا,رمان عاشقانه,ساعت 12:49 توسط faezeh molla| |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد


Power By: LoxBlog.Com