نفس


هنرمندی های من

به خود در آینه خیره شدم

به خود پوزخند زدم

آرام و با درد گفتم:

 

بالاخره یه آتو داری دستش میدی؟

مگه آدم قحط بود؟

چرا عاشق اون شدی احمق؟

مگه نمی دونستی که بفهمه چه بلایی سرت میاره؟

با این حال همه جا جار میزنی عشقشو؟

انتظار داری به گوشش نرسه؟

اگه بیاد جلوت وایسه می خوای چیکار کنی؟

می خوای چی بهش بگی؟

مثله همیشه با حسرت نگاش کنی؟

آره درست شنیدی

تویی که هیچ وقت حسرت چیزیو نمی خوردی

تا چیزیو خواستی با هر راهی به دستش آوردی

حالا داری حسرت داشتن اونو می خوری؟

یادته وقتایی که اون بهت فحش میدادو تو به ضور بغضتو قورت می دادی؟

یادت رفته وقتایی که تحقیرت می کردو تو جلوش کم نمی آوردی؟

کوش اون دختر پر رو و سر به هوا؟

کوش؟

چرا با هرچیزی به یادش میوفتی؟

چرا همیشه حرف از مرام و مرد بودن میومد اونو به یاد میاوردی؟

چرا فقط تو خیابونایی که می دونی همیشه اونجاست قدم می زنی؟

چرا اونجایی که می دونی ممکنه ببینیش با عشق میری؟

چرا اینطوری شدی؟

چرا اولین چیزی که به ذهنت می رسه چیزاییه که به اون مربوط میشه؟

چرا همیشه از همه کس فقط حال اونو می پرسی؟

مگه اون کیه؟

چیکار کرده؟

چی داشت که تو رو اینطور دیوونه کرد؟

چی داشت که باعث بشه مستش بشی؟

مگه اون چشما چی داشت؟

مگه اون لبخند چی داشت؟

مگه اون چهره چی داشت؟

مگه اون چال کوچیک و محو روی گونه اش که خیلی کمرنگ معلوم میشد چی داشت؟

 

بعد آرام سرم را پایین می اندازم و زیر لب می گویم:

هر چی هست،نفس منه!



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در چهار شنبه 7 فروردين 1392برچسب:,ساعت 18:56 توسط faezeh molla| |


Power By: LoxBlog.Com